بچّگی
:این سایتو دیدم
دلم گرفت، یاد روزایی افتادم که انگشتای پام کوچولو و گِرد گِرد بودن، دستمو میزدم زیر چونَم و جلوی تلویزیون دراز میکشیدم و کارتون میدیدم. بعضی وقتا مشقِ شبمو زودی مینوشتم که با خیال راحت بشینم و برنامه کودک ببینم. وااااااای که بدترین روزا روزای ماه محرّم بود، چون دیگه هیچ چیزِ خوبی نشون نمیدادن، هنوزم حالم بد میشه وقتی یادم میاد.
روزای لطیف و سیالِ بچّگی گذشتن، انگشتای گرد گرد و فینگیلی پاهامون گنده شدن، خومون و دوستامون تبدیل به آدم بزرگ شدیم، آدم بزرگهای بد، آدم بزرگایی که دیگه حوصلهی بچّههای کوچیک، سر و صداشون، سوالهای احمقانَشونو نداریم؛ آدم بزرگایی که افتخار میکنیم که دیگه یه تصمیم بچّه گونه هم نمیگیریم، دیگه دلمون بادکنک نمیخواد، دیگه خیلی چیزا رو میدونیم. الان دیگه میتونیم پولامونو بشماریم، پاش بیاُفته سرِ یارو رو کلاه بذاریم، طرَفو بپیچونیم و به ریشش بخندیم، بچّهها رو وقتی میخوان که اونارَم بازی بدیم با زرنگی بفرستیم دنبال نخود سیاه. الان دیگه انگشتمونو نمیکنیم تو خامه رنگیهای روی کیک، دیگه وقتی فکر میکنیم پشت کلّه مونو نمیخارونیم یا تهِ مدادمونو نمیجوئیم، خیلی وقته که مزّهی انگشت شستِمونو حس نکردیم، سال هاست حتّا زیرِ یه قوطی کنسرو هم شوت نکردیم یا توی دهنِ بستهی عروسکمونو پّرِ ماکارونی نکردیم، دیگه این سوال هیچ وقت واسمون پیش نیومده که گربهها شبا بیرون سردشون نمیشه؟!؟، دیگه از مزّهی شلغم پخته حالمون به هم نمیخوره، فکرشو بکن! دیگه هیچّی رو نشکوندیم که یه جا قایمش کنیم و شب از ترس تو خواب جیش کنیم، دیگه وقتی با مامانمون بیرون میریم، از لابلای پاهای آدم بزرگا یه بچّهی دیگه رو نمیبینیم که گریه میکنه و از مامانش بستنی میخواد، دیگه حتِا به ذهنمونم نمیرسه که اگه دست عروسکمون کنده بشه اونو به جای پاش بزنیم ببینیم چه شکلی میشه، دیگه الان مطمئنّیم که خدا یه مردِ خیلی خیلی گُنده نیست که تو آسمونا زندگی میکنه و بچهها رو خیلی دوست داره.
ما آدم بزرگ شدیم، آدم بزرگ! آدم بزرگایی که همیشه آرزوشو داشتیم، آدم بزرگایی که همه چیزو میدونن، آدم بزرگایی که به خودشون افتخار میکنن، آدم بزرگایی که دیگه وقت سَر خاروندن ندارن، آدم بزرگایی که عادت کردن که زندگی کنن، آدم بزرگایی که حتّی سرِ خودشون هم کلاه میذارن، آدم بزرگایی که عادت کردن که وقتی جَو میگیرَتِشون بگن: ای......... یاد دوران کودکی بهخیر.......ه
روزای لطیف و سیالِ بچّگی گذشتن، انگشتای گرد گرد و فینگیلی پاهامون گنده شدن، خومون و دوستامون تبدیل به آدم بزرگ شدیم، آدم بزرگهای بد، آدم بزرگایی که دیگه حوصلهی بچّههای کوچیک، سر و صداشون، سوالهای احمقانَشونو نداریم؛ آدم بزرگایی که افتخار میکنیم که دیگه یه تصمیم بچّه گونه هم نمیگیریم، دیگه دلمون بادکنک نمیخواد، دیگه خیلی چیزا رو میدونیم. الان دیگه میتونیم پولامونو بشماریم، پاش بیاُفته سرِ یارو رو کلاه بذاریم، طرَفو بپیچونیم و به ریشش بخندیم، بچّهها رو وقتی میخوان که اونارَم بازی بدیم با زرنگی بفرستیم دنبال نخود سیاه. الان دیگه انگشتمونو نمیکنیم تو خامه رنگیهای روی کیک، دیگه وقتی فکر میکنیم پشت کلّه مونو نمیخارونیم یا تهِ مدادمونو نمیجوئیم، خیلی وقته که مزّهی انگشت شستِمونو حس نکردیم، سال هاست حتّا زیرِ یه قوطی کنسرو هم شوت نکردیم یا توی دهنِ بستهی عروسکمونو پّرِ ماکارونی نکردیم، دیگه این سوال هیچ وقت واسمون پیش نیومده که گربهها شبا بیرون سردشون نمیشه؟!؟، دیگه از مزّهی شلغم پخته حالمون به هم نمیخوره، فکرشو بکن! دیگه هیچّی رو نشکوندیم که یه جا قایمش کنیم و شب از ترس تو خواب جیش کنیم، دیگه وقتی با مامانمون بیرون میریم، از لابلای پاهای آدم بزرگا یه بچّهی دیگه رو نمیبینیم که گریه میکنه و از مامانش بستنی میخواد، دیگه حتِا به ذهنمونم نمیرسه که اگه دست عروسکمون کنده بشه اونو به جای پاش بزنیم ببینیم چه شکلی میشه، دیگه الان مطمئنّیم که خدا یه مردِ خیلی خیلی گُنده نیست که تو آسمونا زندگی میکنه و بچهها رو خیلی دوست داره.
ما آدم بزرگ شدیم، آدم بزرگ! آدم بزرگایی که همیشه آرزوشو داشتیم، آدم بزرگایی که همه چیزو میدونن، آدم بزرگایی که به خودشون افتخار میکنن، آدم بزرگایی که دیگه وقت سَر خاروندن ندارن، آدم بزرگایی که عادت کردن که زندگی کنن، آدم بزرگایی که حتّی سرِ خودشون هم کلاه میذارن، آدم بزرگایی که عادت کردن که وقتی جَو میگیرَتِشون بگن: ای......... یاد دوران کودکی بهخیر.......ه
4 ديدگاه ها:
من دلم تنگ شده برای کودکی و صفاش
Anonymous, 12/04/2006 11:41 PM
الهي قربوون اوون انگشتهاي گرد گردت بشم! يادته باشون بازي ميكردم و هي ذوق ميكردم كه اينقدر نرمند!؟
Anonymous, 12/09/2006 1:54 PM
اينجا رو هم ببينين
http://www.hamshahri.net/News/?id=10937
Anonymous, 12/26/2006 2:44 PM
---خیلی وقته که مزّهی انگشت شستِمونو حس نکردیم
چقد جالب الان که این متنو میخنودم انگشت شست دست چپم تو دهنم بود!!
کلی خندم رفت به این تصادف!
Anonymous, 9/16/2008 4:04 PM
Post a Comment
<< بازگشت