کاغذ سفيد

Monday, January 17, 2005

داستانک: رويا

تيک، تيک تيک، تيک
صداي ساعت کنار تخت او را به خود آورده بود. 2 ساعتي مي شد که به رختخواب آمده بود. خوابش نمي برد.
آرام صورتش را برگرداند. رويا خواب بود. آرام و بي صدا. لبخندي بر لبانش نقش بست و آرام سرش را برگرداند و دوباره به آسمان خيره شد، از لاي پرده اتاق ماه پيدا بود و چند تا لکه ابر کدر که خبر از آمدن باران مي دادند.
مي ترسيد که تکان بخورد، نکند که او از خواب بپرد. نفس بلندي کشيد، با خود فکر کرد که براستي چقدر خوشبخت است...
رويا تکاني خورد و روي خود را به سويي ديگر برگرداند. به خود جرات داشت و برگشت و او را در آغوش خود فشرد. رويا انگار که در خواب تمناي دل عاشقي را احساس کرده باشد، برگشت و سرش را در سينه اش جاي داد و دوباره آرامش به چهره خفته او بازآمد.
خيلي دوست داشت بداند که او الان چه خوابي مي بيند. کاش مي توانست در خوابش باشد. در خواب مي توانستند با هم به ناممکنها سفر کنند.
سعي کرد با آرام ترين صداي ممکن با او صحبت کند. فکر کرد شايد روح بيدار او، صدايش را بشنود و او را در روياهايش راه دهد. يعني ممکن است حرفهايش را بشنود. به امتحانش مي ارزد!

روياي شيرينم، گل قشنگم...زيباي خفته من...

با شيطنت خنديد. چقدر گذاشتن «من» در کنار صفاتي که رويا را به آنها خطاب مي کرد، روحش را غلغلک مي داد.
ادامه داد:

گل قشنگم...زيباي خفته من... ماه رو مي بيني؟ مي خواي با هم بريم اونجا يه دوري بزنيم؟ دلم مي خواد بذارمت روي يکي از ابرها و اونقدر ستاره رو تنت بريزم که بشي يه عروس تمام عيار...ميخوام او بالا باشي و روي ماه رو کم کني.
دوست داشت او اين داستان را در خوابش ببيند.

دوستت دارم...

از نگاه کردن بهش سير نمي شد. انگار اولين باري بود که او را ديده بود.
ديگر نمي توانست تحمل کند. در حالي که نهايت سعيش رو مي کرد که خوابش را نشکند آرام صورت خود را جلو برد و او را بوسيد.
او در خواب تکاني خورد و چشمانش را آرام گشود. آهسته گفت: هنوز بيداري؟ پاسخ داد: بله. گفت: داشتم خواب مي ديدم، چرا بيدارم کردي؟ و صورتش را به سمت ديگر برگرداند و خوابيد.
خنديد و فکر کرد: بعضي چيزها رو بايد تو دلم نگهدارم. اگه بش بگم وقتي خواب بوده من چه کردم حتماٌ فکر مي کنه که من خلم. يعني واقعاَ چي خواب ديده بود.
...
هوا روشن شده بود. رويا رفته بود ...

تيک، تيک تيک، تيک
داشت دير مي شد، بايد امروز را نيز به شب مي رساند، بلند شد، از پنجره بيرون را نگاه کرد، هوا از دود تيره بود، آن سو پر از ماشينهايي بود که در شاهرانهاي پر ازدهام هن و هن مي کردند و در تلاشي مذبوحانه سعي مي کردند از هم پيشي بگيرند. زندگي جاري بود. بايد عجله مي کرد...

وقتي به سرعت در آينه آخرين نگاه را به خود مي انداخت تا از مرتب بودنش مطمين شود مکثي کرد، يک لحظه فکر کرد چقدر با خودش غريبه است، که بود؟ چه مي خواست؟ با خود فکر کرد کاش هنوز در رويا بودم ...

Saturday, January 01, 2005

داستانک: سنگسار

سنگ پشت سنگ، پرتاب پشت پرتاب، دشنام پشت دشنام...
چه لحظاتي را با هم سپري کرده بودند. آن زمان که بوي گلهاي نرگس شامه آنها را پر مي کرد. وقتي که ترانه هاي دلخواهشان را با هم زمزمه مي کردند.
لحظه هاتي را که برايش اشک مي ريخت تا از بار غمهايش کم کند و بعد او موهايش را نوازش مي داد و اشکهاي غلتانش را پاک مي کرد. آنقدر او را در آغوشش مي فشرد تا نيروهاي منفي را که چنان اهريمني خوف انگيز گلويش را مي فشرد و خفه اش مي کرد، از وجودش بيرون بکشد و او را در دريايي از انرژي و عشق شناور سازد.
چه دلپذير بود گرماي تنش، تسلاي قلب زخم خورده اش.
چه زيبا بود گذر لحظه ها در کنار تخته سنگي در بلند ترين نقطه باغ، که ميعادگاهشان بود. چه ساعتهايي که در آنجا، پهلو به پهلوي يکديگر غروب را به نظاره نشسته بودند و سپس ترسان از اينکه دير به خانه برسد با چشماني پر از اشک و قلبي پر از عشق و روحي پر از نياز، بعد از بوسه اي ژرف، او را ترک ميکرد و دوان دوان به سمت ايستگاه مي رفت و پس از سوار شدن آنقدر او را نگاه مي کرد تا از نظر ناپديد مي شد.
سپس برمي گشت به دنياي سياهي که از آن نفرت داشت. به اتاقي که در آن چيزي جز رنج نديده بود، به رختخوابي که سخت ترين لحظات زندگيش را در همآغوشي با کسي گذارنده بود که هميشه بوي تند تنش دلش را آشوب مي کرد و دهان کثيفش صورتش را مي آزرد و پوستش را متعفن مي ساخت. لحظاتي را که آن مرد، او را کنار مي زد و مي خوابيد و او مي ماند و تنهايي و يک قلب ترک خورده تنها با اميدي به فردا و ديداري دوباره و تنفس پاکي...
سنگ پشت سنگ، پرتاب پشت پرتاب، دشنام پشت دشنام...
شوهرش هيچ گلي را دوست نداشت. از رنگ قرمز خوشش نمي آمد. هيچگاه از روي ميل موسيقي گوش نمي داد. به نقاشي علاقه اي نداشت. صبح زود خانه را ترک مي کرد و تا شب به خانه برنمي گشت. وقتي بر مي گشت، شام مي خورد، سيگاري مي کشيد، روزنامه اي مي خواند و بعد خواب. يادش نمي آمد که در زندگي مشترکشان چيزي از درونياتش با او گفته باشد. مثل پدرش بود، او را نمي فهميد. هميشه فکر مي کرد در اين خانه جز آشپزي و رفت و روب و همخوابگي نقش ديگري ندارد.
سنگ پشت سنگ، پرتاب پشت پرتاب، دشنام پشت دشنام...
بايد ازدواج کني...بايد...بايد...
نمي خواهم، نمي خواهم... مي خواهم شيطنت کنم، مي خواهم نقاشي کنم...مي خواهم خودم را بشناسم و شکوفا کنم
احمق نشو...احمق نشو...
نمراتش بد مي شد و پدرش او را از بابت اين قضيه هميشه سرزنش مي کرد.
از بچگي نقاشي را دوست داشت. ولي هيچگاه حتي يک بسته مدادرنگي نداشت.
رنگ قرمز را دوست داشت ولي لباسهايش هميشه قهوه اي بود.
هميشه به موي بلند دختر همسايه رشک مي برد.
سنگ پشت سنگ، پرتاب پشت پرتاب، دشنام پشت دشنام...
درد داشت. سرش گيج مي رفت. جلوي چشمانش را سياهي فرا مي گرفت.
من از تنهايي مي ترسم. من از سياهي وحشت دارم.
سنگ پشت سنگ، پرتاب پشت پرتاب، دشنام پشت دشنام...
مادرش را مي خواست...
صداي مادرش را مي شنيد که آرام به او مي گفت: بخواب عزيزم...بخواب
کاش ديگري کنارش بود... کاش در آغوش او بود و مي گريست...
سنگ پشت سنگ، پرتاب پشت پرتاب، دشنام پشت دشنام...
اين پاياني است که برازنده اش بود...
تاريکي، سکوت...
تمام!