کاغذ سفيد

Sunday, May 28, 2006

silent stars

Every star is being lackluster slowly, one after another, till they disappear for ever…you must endure to look again and again… it will come a moment that you won’t be able to see anything but darkness…

Sunday, May 21, 2006

Whisper with moon

there is something inside me, that I always keep it silent. Sometimes I ask myself: What happen if I die, and it will be forced to come with me, although it likes to be in another heart.
I always cry, because there is no way to make it free from its cage.

Friday, May 19, 2006

اون حيوونکي فقط يه بچه ي کوچولو بود

پا گذاشت به فرار
صداي کسي رو که داشت به طرفش مي دويد شنيده بود
قلب کوچيکش تند تند مي زد

يه کمي از بچّـگي هاش رو يادش ميومد
يادش بود اون موقع ها که خيلي کوچيک بود، توي يه خرابه زندگي مي کردن
يادش نمي يومد که هيچ وقت باباش رو ديده باشه
مامانِ مهربونش بهشون غذا مي داد و مواظبشون بود
اون موقع ها همه چي براش جذّاب بود، دوس داشت همش بازي کنه
يه خواهر داشت، هميشه با هم بازي مي کردن
بعضي وقت ها هم يه خرت و پرتي پيدا مي کرد و ساعت ها باهاش مشغول مي شد
مامانش هميشه خسته بود ولي اونا رو خيلي دوس داشت
اونا هم مامان ُ خيلي دوس داشتن
خسته که مي شدن، تو بغل مامان مي خوابيدن
مامان خيلي نرم بود
....

صداي دويدن قطع نمي شد
خيلي خسته بود، خيلي گرسنه بود
توان فرار کردن نداشت
ترس همه ي وجودش رو گرفته بود

يادش ميومد که مامانش رو چطوري از دست داده
يه شب سرد که از خيابون رد مي شدن، يه ماشين اونو زير گرفت
آخرين چيزايي که يادش مونده بود چراغ هاي ماشين، صداي ترمز و جيغ کوتاه مامانش بود
ولي اون کثافت حتّي واينساد که ببينه چي شده

اينقد ترسيده بود که حد نداشت
فقط فکر مي کرد که بايد فرار کنه
با تمام وجود مي دويد
آخه اون حيوونکي فقط يه بچه ي کوچولو بود
....

صداي دويدن قطع نمي شد
پيچ کوچه رو رد کرد
وارد يه محوطه ي خاکي شد

وقتي برگشت اونجا اثري از مادرش نبود
تازه خواهرش رو هم گم کرده بود
خدا مي دونست الان کجاست
از اون شب ديگه تنهايي زندگي مي کرد
توي آشغال دوني ها دنبال غذا مي گشت
چند بار تا حالا مسموم شده بود
ولي هيشکي نبود که حتّي اينو بدونه
يه گوشه اي که مطمئن بود هيچ آدمي رد نميشه
مي نشست و گريه مي کرد
هيشکي صداش رو نمي شنيد، تنها بود
تنهايي دلش مي گرفت
آخه اون حيوونکي فقط يه بچه ي کوچولو بود
....

صداي دويدن قطع نمي شد
محوطه ي خاکي پر بود از بوته ها خار و علف هاي هرز
هنوز آدما اونجا ساختمون نساخته بودن
کسي که دنبالش بود فرياد مي کشيد
!...مي گفت: وايسا.....! وايسا لعنتي

هميشه تنها بود و بيشتر وقت ها گرسنه
چندبار سعي کرده بود از ديوار مردم بالا بره
ديده بود بعضي ها اين کارو مي کنن
ولي هنوز بدن کوچيک و ضعيفش، توان اين کارو نداشت
آخه اون حيوونکي فقط يه بچه ي کوچولو بود
....

صداي دويدن قطع نمي شد
احساس مي کرد خيلي بش نزديکه
بدنش کوچيکش پر از ضعف بود
ديگه نمي تونست بيشتر بدو ِ
نمي دونست برا چي دنبالش مي کنه
فقط مي ترسيد
کاش مادرش اينجا بود

احساس مي کرد هيشکي دوسش نداره
آدما باهاش بدرفتاري مي کردن
مخصوصاً اگه سر آشغالدوني هاشون مي ديدنش
آشغالدوني هايي که هيچّي توشون نبود، چون آدما غذاشونو تا ته مي خوردن
تو دنيا فقط شبا رو دوست داشت
چون نه آدمي تو کوچه ها بود نه کسي اذيتش مي کرد
تنهايي اين ور اون ور پرسه مي زد
زير نور مهتاب مي نشست و
آروم برا خودش گريه مي کرد
گريه اي که هيچ آدمي صداش رو نمي شنيد
دلش برا مامانش يه ذرّه شده بود
آخه اون حيوونکي فقط يه بچه ي کوچولو بود
....

صداي دويدن قطع نمي شد
همش فرياد مي کشيد
!...مي گفت: وايسا لعنتي...! وايسا گفتم
نمي خواست وايسه، مي ترسيد، خيلي مي ترسيد
ولي بدن ضعيفش ديگه توان نداشت
علف هاي هرز به دست و پاش مي خوردن
براي چند لحظه تعادلشو از دست داد
پشت سرش سوزمي زد
ولي هنوز سعي مي کرد بدو ِ
:صداي نحسي رو از پشت سرش مي شنيد که مي گفت
...زدمش .... اي وَل .. زدمش پسر
درد به پشت سرش و کتفش چنگ مينداخت
ديگه راس راسي توان دويدن نداشت
خودشو يه جايي پشت يه بوته ي بزرگ کشوند و همونجا افتاد
مايع گرمي روي موهاي لطيفش جاري شده بود
بدن ضغيفش داشت کم کم بي حس مي شد
بازم تنها بود، با يه عالمه درد
دردي که هيچ آدمي ازش خبر نداشت
صداي ماشين هايي رو که با هم بوق مي زدن رو مي شنيد
آدما حتماً خوشحال بود
سردش بود
آرزو مي کرد که کاش مامانش اينجا بود
آخه اون حيوونکي
فقط يه بچه گربه ي کوچولو بود

...صداي دويدن
ديگه داشت قطع مي شد

مَرده

اونجا خيلي شلوغ بود
يکي يه برگه ي تبليغاتي بش داد
در حالي که راه مي رفت، بدون اين که به صورتش نزديکش کنه، يکي دو ثانيه بش نگاهي انداخت
سرش رو بالا گرفت و کاغذ رو مچاله کرد
پرتش کرد رو زمين
اطراف رو نگاه نمي کرد، ولي احساس مي کرد خيلي ها نگاش مي کنن
با اين کارش، خيلي احساس مردانگي مي کرد